برای حضرت باران...
هیچ عاشقی نیست که شرمسارِ نگون بختی خویش نباشد
و هر سپیده، تلخی غیبتت را نچشیده باشد
و در غروبِ نیلگون هر روز، شقایق انتظار را نچشیده باشد.
آنکه راه، غبار خستگی بر رویش نشاند و چشم، اشک را با خاک بر گونهاش درآمیخت
و نو به نو، خود را از خاک انتظار بنا کرد.
فغان که نفس برآمد و بخت از خواب بر نیامد و چشم بلندای قد تو را به آغوش نکشید
و چه خرم درختانی که از خاک منتظران، شاخه درهم کردند و با هر نسیم از سوی تو، سری برگرداندند.
ای خوبترین حکایت تاریخ! ای شوکت آسمان در رنج زمانه! ای شگفتی رحمت خدا در نزول قرآن!
ای اقبال خوشایندِ روزهای رنج! ای ذوق مستی چشمهای منتظر!
ستارگان فروزان و ماه نقرهفام، بر من رشک برند گر نور تو، بر بخت آسمان چشمم طلوع کند.
صبح وصل عشاق و شفق خستگان بر تاریکی سحرم حسرت برند گر نسیم، تاری از طرّهی مشکبوی تو بر بختم افکند.
ای ترنم رحت خدا بر رخسار منتظران
آه بر ما مینالد و گریه بر پایان خود دلتنگ است.
شب، برای سپیدهی صبح، سینه تیرگی شکافته و غروب به خون نشسته، حیران صبح است
و خدا کریمانهترین وعدههایش، ربانیترین مژدههایش و حرز جان ما را به پای نغمههای ظهور تو ریخته
ای از تو خندان دشت گلهای نرگس... بیا!