وعده حیات به معین العلماء اصفهانی توسط امام زمان(عج)
اینجانب سید مصلحالدین مهدوی را عموزادهای بود به نام سید عبدالوهاب معین العلماء اصفهانی، مدت چهل سال تقریباً از اصفهان خارج شده و در شهرهای ایران و عراق سکونت داشت. در اواخر عمر به اصفهان آمده و سکونت کرد و پس از دو ماه وفات یافت.
در هفته قبل از وفات خویش، برادر بزرگ خود مرحوم عالم جلیل، السید السند الحاج میرزا محمدحسن نحوی را به خانهی خویش دعوت کرد، اینجانب را نیز دعوت نمود و در آنجا حکایت غریبی نقل کرد که خلاصهی آن بدین قرار است
(روز نقل: جمعه 28 شعبان المعظم سال 1358 قمری).
مرحوم عموزاده گفت: در بیست سال قبل (یعنی حدود سال 1338) در رشت بودم، بسیار سخت مریض شدم که همه از حیات من مأیوس شدند.
تابستان بود و من هنوز مجرد بودم. در خانهای اطاقی اجاره کرده بودم و یک نفر مرد نیز خدمت من میکرد. شبها رختخواب مرا در روی ایوان مقابل اطلاقم که بالاخانه بود پهن میکرد و مرا به هر نحو که بود از اتاق میآورد توی رختخواب میخوابانید.
در یک شبی که حالم بسیار سخت بود صاحبخانه و نوکرم رفتند طبیب آوردند و من در حالتی که بودم متوجه شدم که جواب گرفتند و اظهار داشتند تا یکی دو ساعت دیگر بیشتر زنده نیست.
آنها رفتند به فراهم آوردن مقدمات مرگ من و فراهم آوردن وسایل که شبانه جنازهی مرا به مسجد منتقل کنند و از این قبیل کارها و من به خود مشغول شدم و در حالت شدید تب، به خدای خود عجز و زاری کردم و ائمهی هدی(ع) را شفیع قرار دادم که من در غربت نمیرم و به خصوص به حضرت ولی عصر (عج الله تعالی فرجه) متوسل شدم.
در حالتی بین مرگ و حیات مشاهده کردم که مردی بزرگوار از پلههای حیاط بالا آمده، قدی متوسط و لباسی سفید در بر داشت و ظاهراً عمامه او نیز سفید بود، بر سر رختخواب من آمده احولپرسی کرد. شرحی از غربت خود و سختی مرض و تنهایی بیان کردم، دعا فرمود و رفت.
ضمنا من خواستم نسبت به این شخص بزرگوار که غریب نوازی کرده در این گوشه از من احوالپرسی میکند تواضعی کرده باشم، لکن شدت مرض و ضعف قوا مانع بود.
خلاصه عدهای دیگر نیز از پلهها بالا آمده، بدون آنکه توجهی به من کنند به خدمت آن شخص بزرگوار رسیدند، در همان ایوان نماز جماعت تشکیل داده و آن مرد جلیل امامت فرمود.
پس از اداء نماز شروع به موعظه کرد. کلیهی مطالبی که در آن شب فرمود هنوز در نظرم هست (و ظاهراً، مرحوم عموزاده فرمود پس از بهبودی آنها را نوشتم و در جعبهای قرار دادهام، لکن پس از فوت ایشان در اثاثیه او چیزی به نظر نرسید).
آهنگ صدا به قدری جذاب و شیوا بود که هر شنوندهای را به خود جلب میکرد و من تاکنون در عمرم صدایی به این ملیحی نشنیدهام؛ در هر صورت موعظهی آن مرد جلیل تمام شد و در مواقع مراجعت باز به احوالپرسی من آمده، خیلی شرمنده شدم که چرا نمیتوانم آنچه لازم تواضع و فروتنی است نسبت به این شخص به جای آورم.
مجدداً اظهار مرض کردم و گفتم طبیب، وعده یکی دو ساعت دیگر داده است که من در آن ساعت خواهم مُرد. آن مرد جلیل فرمود بودند وعده شما بیست سال دیگر است و حال شما خوب میشود و از این مرض بهبودی حاصل خواهید کرد و تشریف برده بودند.
من از مرحوم عموزاده سؤال کرم چه شب بود که این جریان را مشاهده کردید. فرمودند وعده بیست سال تمام شده و مرگ من نزدیک است و به برادر خود فرمودند این آخرین ملاقات من و شما میباشد و همین طور هم شد.
در شب جمعه ششم ماه رمضانالمبارک همان سال 1358 وفات یافت و اما کیفیت فوت از این قرار بود که سه ساعت به اذان صبح مانده، خانواده خود را صدا کرده و اظهار میکند سحری بخورید که شما قدرت روزه گرفتن بدون سحری ندارید. میگویند تا موقع اذان سه ساعت وقت است. اظهار میکند که ساعت دیگر شما گرفتار میشوید و کاری پیدا خواهید کرد و آنها را مجبور میکند سحری بخورند و خود مشغول قرائت دعا و قرآن میشود.
پس از اندک وقتی، به عیال خویش اظهار میکند ساعت چه وقت است چون میفهمد دو ساعت بیشتر به اذان صبح باقی نیست اظهار میکند وعده ما نزدیک شد مرا حلال کن. بچهها را اول به خدا و بعد به تو میسپارم و ظاهراً مطالب دیگری نیز اظهار میکند و کلمه توحید بر زبان خوانده جان به جان آفرین تسلیم میکند. رحمت الله علیه.
منابع:
- نور محمدی: ناگفتههای عارفان، صص 106-109
- حدیث خوبان، ص 120-123