داستانی از محمد بن مهزیار به روایت استاد هاشمی نژاد با موضوع کلید جذب محبت امام زمان(عج)
بقالی بود در محله «محمد بن مهزیار»، به نام حسین. بقال خوبی بود.
یک روز محمد بن مهزیار به او گفت: آخه چجوریه که اینقدر شبها دکانت را دیر میبندی؟ خیلی پول دوست شدی.
گفت: نه، من پول دوست نیستم. این کارگرهایی که میروند اطراف شهر کار میکنند زحمت میکشند، این بندگان خدا وقتی که برمیگردند میآیند، دکانها همه بستهاند، من نمیبندم اینها که بیایند نانی میخرند، حلوایی میخرند، پنیری میخرند، شب گرسنه نخوابند، به خاطر این است.
یک روز فرستاد دنبال محمد بن مهزیار، گفت بیا.
رفت دید این بقال محلهشان رو به قبله است.
بقال یک کیسه بهش داد، گفت این کیسه را بگیر.
گفت: چیه؟
بقال گفت: این نامههایی است که ولی عصر(عج) فرستادن، مالِ دوستانشون بوده، این نامهها پیش من است، امر فرمودهاند که نامهها را بدهم به تو، و امسال مشرف شو حج، آنجا میآیند نامهها را ازت میگیرند.
گفت: میتوانم منم آقا را ببینم؟
گفت: اونش به من مربوط نیست، مربوط به خود حضرت است، دست من نیست.
محمد بن مهزیار آمد، دل شب بود نشسته بود کنار بیت الله الحرام، یک جوانی هم پهلوش نشسته بود.
محمد بن مهزیار میگوید عادت من این بود: وقتی میخواستم مثلا بلند شوم بروم، دستم را میزدم روی زانوی رفیقم، میگفتم خب دیگه پاشو برویم.
این جوان هم دستش را زد روی پای من (آنچه که عادت من بود) گفت خب جواب نامههای آقا را بده.
گفتم: منزل است میروم میآورم، ولی تو میتوانی یک کار کنی منم آقا را ببینم؟
گفت: این مربوط به من نیست مربوط به خود حضرت است.
گفتم: حالا یک راهنماییم بکن، یک کاری بکنم، یک روزنهای، یک راهی
گفت: اگر یک کاری میخواهی بکنی که ولی عصر(عج) تو را بپذیرد، یک کاری بکن نسبت به مادرش زهرا (سلام الله علیها)
کلید مادرشه، خیلی به مادرشون علاقه دارند.
«نَحْنُ حُجَةُ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ وَ فاطِمَةُ حُجَّةُاللّهِ عَلیَنا»
ما حجتهای خداییم بر خلق و جدهی ما فاطمه زهرا(س) حجت خداست بر ما